نوشته

نوشته

.............
نوشته

نوشته

.............

داستان کوتاه


داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر

داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود

عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر

چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :

داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر

یک :

روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست

همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت

او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد

و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد

من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت

دو :

هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت

و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد

و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود

وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود

و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود

که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم

آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد

دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد

اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد

خدایت سلام می رساند و می فرماید :

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که

او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم

و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم

در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود

و پرچم مخالفت با ما بر افراشت

سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت

تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم

ولی آنها را رها نمی کنیم

داستان کوتاه


داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان کوتاه قیمت تجربه

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت

او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه باز نشسته شد

دو سال بعد از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل

یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند

آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند

و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند

بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند

که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است

مهندس این ا مر را به رغبت می پذیرد

او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد

و در پایان کار با یک تکه گچ علامت ضربدر

روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد

و با سربلندی می گوید : اشکال اینجاست

آن قطعه تعویض می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد

مهندس دستمزد خود را ۵۰/۰۰۰ دلار معرفی می کند

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند

و او بطور مختصر این گزارش را می دهد

بابت یک قطعه گچ ۱ دلار

و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم ۴۹/۹۹۹ دلار

داستان کوتاه

داستان کوتاه آلزایمر

داستان کوتاه آلزایمر

چمدونش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

  ادامه مطلب ...