نوشته

نوشته

.............
نوشته

نوشته

.............

برای خدا



بـــرای خــــدای زیبـــا
در بـرابــر مشکلات زشت
صبـــر باید کرد ... صبـــری زیبـــا

˙·٠•♥
امام على علیه‏السلام :
ریشه صبـر ، داشتن یقین راستین به خداست .
أصلُ الصَّبرِ حُسنُ الیَقینِ بِاللّه

غرر الحکم : 3084 منتخب میزان الحکمة : 314


مهدی جان بیا...


http://up.fesghele.ir/up/mtohi92/Pictures/1402525586648876_large.jpg


مــهــدے جــآن ؛


آلــودگے هــوا که سهـل اسـت .. !

آلودگے دلـهـایمان نیز از 【 حــد هـشـدار 】 گـذشـتـه ،

نــفــس‌هـایـمـان به شــمــاره افــتــاده .. !

•••

ســال ‌هـاست زنـدگے‌مـان ::: تــعــطــیــل رســمــے ::: ‌ســت ...

•••

هوآے بــآریــدن نــدآرے مــولــآ ؟!

•••

♥ اَلّلـهُـــــمَّـ ؏ـجّــــل لِـوَلیِّــڪَـــــ الـفَـــرَج ♥

داستان کوتاه


http://up.fesghele.ir/up/mtohi92/IMG14345845.jpeg

روزی پادشاهی پس از یک بیماری طولانی و درمان بی نتیجه پزشکان دربار گفت: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست که چه میشود کرد.

تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن کس که ثروت داشت، بیمار بود. و آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، چنانچه اگر سالم و ثروتمند هم بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!     از لئو تولستوی

داستان کوتاه


داستان بسیار زیبای خاطره ی سنگ در ادامه مطلب..http://up.fesghele.ir/up/mtohi92/290887_911.jpg


کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند. یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن. 
این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دگمه اش رو ببنده! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد.  لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت فراموش نمی کنم.
بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت می کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه، این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند. زنده باشی جناب سرهنگ!